رسول امین | ||
هر شبی گویم که فردا یارم آید از سفر چونکه فردا می شود گویم که فردای دگر آنقدر امروز و فردا انتظارش می کشم کاقبت روز فراق یار من آید به سر من به امید وصالش زنده ماندم تا کنون وه چه خوش آندم که باز آید نگارم از سفر گر بیاید بوسه بر خاک کف پایش زنم تا نماید لحظه ای بر حال زار من نظر من که می دانم بیاید آخر آن دلدار من لیک می ترسم نباشد آن زمان از من اثر گر سر راهش بمیرم نیست غم ای دل چرا زنده می گردم چو او بنماید از قبرم گذر گر بیاید روزگار تیره ام روشن شود شام هجران می شود از وصف روی او سحر
حسین حیدریان | پنج شنبه 91/11/12 11:45 عصر|
نظرات
|
|